ابراهیمابراهیم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

سرباز سوم

روز هفتم ..... یکشنبه 6 اسفند 1391

میدونم که انتظار عکسای متفاوت دارید اما این روزا بابام گرفتار دوا درمون من بود و فرصت نکرد چهارتا عکس مشتی ازم بگیره. دیروز رفتیم مرکز بهداشت برای غربالگری، خانم پرستار از پام خون گرفت. بعد هم که رفتیم پیش آقا دکتره برای امر خیر. حالا هم باید دارو بخورم و مرتب پماد بمالم. امروز هم رفتیم دکتر آخه عمه ام میگفت کمی زرد شدم. دکتر هم تایید کرد و آزمایش برام نوشت. دعا کنید همه بچه ها تو هر کجای دنیا که هستند مریض نشن اگر هم مریض شدن خدای مهربون زودتر به همه اونا شفا بده. راستی دیروز بعدظهر و امروز از صبح تا غروب عمه فاطمه اومده بود پیش ما. خیلی برامون زحمت کشید. خوردن شیر خشت و بعضی عرقیات خنک برای اینکه من زردی نگیرم رو عمه جون یاد مادرم اندا...
7 اسفند 1391

روز پنجم ..... جمعه 4 اسفند 1391 ..... یا مهدی عجل علی ظهورک

امروز بند نافم افتاد به خاطر اینه که راحت خوابیدم.  امشب چندتا مهمون داشتیم. اول سمیه دخترخاله با حسین آقا با پسرخاله امیر اومدند. بعد مامان بزرگ و بابابزرگ با عمه مریم و عمه نفیسه ، بعدش عمه فاطمه و دایی ناصر با محمدمهدی و ریحانه و حنانه، بعدش کبرا خاله و آقا حمید با علی کوچولو و مهندس سعید و مهندس مسعود اومدند. رقیه خاله که از دوشنبه تا امروز اینجا بود و برای ما خیلی زحمت کشید، امشب با سمیه و امیر رفت خونشون. ...
5 اسفند 1391

روز اول ..... دوشنبه 30 بهمن 1391 - شب میلاد امام حسن عسگری علیه السلام

نامم محمد ابراهیم.  زمان ورودم روز دوشنبه 30 بهمن سال 1391 برابر با 7 ربیع الثانی 1434 و 18 فوریه 2013، ساعت 14:55 شب میلاد امام حسن عسگری علیه السلام. آرمان و آرزوی خودم و پدر و مادرم سربازی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف. این عکس را پدرم چند دقیقه بعد از آمدن من به این دنیا گرفته است. خدایا تا پایان عمر مرا همینطور پاک و بی آلایش جزو بندگان خوبت حفظم کن. آمین   ...
5 اسفند 1391

روز دوم ..... سه شنبه 1 اسفند 1391 - روز ولادت پدر گرامی امام مهدی عجل الله

   امروز بعدازظهر به همراه پدر و مادر و مادربزرگ (مامان بابا) و خاله رقیه از بیمارستان به منزل آمدیم. البته اول رفتیم خانه بابا بزرگ و در آن جا یک گوسفند برای سلامتی من و مامان قربانی کردند. بابا بزرگ و عمه مریم را هم برای اولین بار در آن جا دیدم. کبرا خاله و علی با سجاد در منزل منتظر ما بودند. مهندس سعید و مهندس مسعود با صادق رفته بودند تهران و چند ساعت بعد از آمدن ما رسیدند. پدرم اولین دیدار من و داداش صادق و سجاد را عکاسی و فیلمبرداری کرد. شب هم مامان بزرگ و بابا بزرگ با عمه مریم و عمه نفیسه به منزل ما آمدند. شیرینی تر هم آورده بودند که همه خوردند به جز من.  در ادامه عکس من و صادق و سجاد را ببینید...   ...
5 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سرباز سوم می باشد